.𝑻𝒉𝒆𝒏 𝒆𝒗𝒆𝒓𝒚 𝒊𝒄𝒚 𝒅𝒂𝒚, 𝒕𝒉𝒆 𝒔𝒖𝒏 𝒇𝒊𝒏𝒂𝒍𝒍𝒚 𝒓𝒊𝒔𝒆𝒔
اولین بار تو کافه دیدمش
جای دنج و کلاسیک...
همونطور که انتظار میرفت اونجا کار کنه..
همیشه میز تکی که به دیوار چسبیده رو انتخاب می کردم
مشتری همیشگی کافه بودم و جای تعجبی هم نداشت..
از اونجا می تونستم راحت تر ببینمش
قهوه به همراه piceیه از کیک شفارش همیشگیم بود...
.....
الان نزدیک 4 ماهه
هنوزنم نمی تونم چشم ازش بردارم
شده تموم فکر شب و روزم...که چطوری به دستش بیارم و یه مکالمه ای رو حتی باهاش شروع کنم
اون خیلی خجالتی و سوییت بود~ پشت اون صندوق که همیشه رو به روی من و کنار در وروده جاش بود...فکر کنم نگاه های منو رو خودش فهمیده!..شاید برای این موضوعه که لپاش گل می ندازه!! ..یا من اشتباه می کنم!~
....
6 ماه شده!
سفارش هر روزم دیگه فکر کنم خود صاحاب مغازه هم می دونه!
ازم یه بار پرسید چرا چیز دیگه ای سفارش نمی دم؟ چرا انقدر چیزای تلخ می خورم؟
بعد از اون اتفاق دیدش بهم عوض شده!!
یه روز بارونی بود...
آخر تایم کاری بود...
می خواستم دیگه قدمی بردارم...اون روز تموم شجاعتمو جمع کردم...
ولی...وقتی دنبالش رفتم...
پشت در کافه بین 3 تا پسر گولاخ گیر کرده بود~!
داشتن تهدیدش می کردن که اگه کیفشو نده با چاقو می کشنش..
نتونستم وایسم و فقط به رویداد جلوی چشمام نگاه کنم...باید ازش محافظت می کردم!!..قبل اینکه برم جلو به پلیس هم زنگ زدم...
با هاشون گلاویز شدم...
شانس آوردم پلیس به موقع اومد...وگرنه یک به سه این نبرد ناعادلانه رو می باختم!!
من هنوز به دستش نیاوردم که بخوام از دستش بدم~
روز سختی برای هر دو مون بوده...
بعد از اون روز بیشتر متوجه حضور من میشه! سوییت ..اون واقعا شیرینه!
.....................
چرا؟
چراااا؟؟؟
این غیر ممکنه!!!
بعد اینهمه مدت که بدستش آوردم!!
الان چرااا؟؟
این چی بود دیگه؟؟
چرا باید 4 ماه دیگه از دستش بدم؟؟
جیمین من سالمهه!!!
حتما نتیجه آزمایشا اشتباه شده!!آرهه...غیر ممکنه...جیمین من!! سرطان؟؟..اونم تومور مغزی؟؟4 تا؟؟..
هه
هههه
ههه ههههه هههههه "خنده های تمسخر" و بعد خاموشی------------------------------------
کمتر حرف میزنیم...
بیشتر تو بیمارستانیم....
موهای فرشتم داره میریزه....
بیشتر زمان تو تخت بیمارستان فرشته من خوابه...چراا؟؟...اون الان تو آغوش من در حالی که داریاز روزمون می گیم...چهره ی همو ببینیم....من صورتشو نوازش کنم و صورتشو غرقه در بوسه کنم...چرا الان باید کنار تخت بیمارستان تو یه اتاق اختصاصی همش دست شو با دو دستم بگیرم...نظاره گر بی اشتهاهی هاش باشم...نظاره گر تن بی جونش بعد هر شیمی درمانی باشم؟....این برای فرشته من زیادی درد ناکه!! اون نباید انقدر درد رو تحمل کنه!!
اگه فقط تومور ها وخیم نبودن...
آآه...چرا فرشته ها بد ترین دردارو باید برای رفتن به اون دنیا تجربه کنن؟؟
امروز ازم خواست ببرمش خونه
منم قبول کردم...
با دکترش حرف زدم که یه امروز می خواد بریم خونه
با کلی سفارش اجازه رو دکتر داد...
اما ..
اون چرا انقدر تو بغلم تو تموم راه زیبا تر شده بود؟
لوپاش و لباش رنگ صرتی گرفته بودن...معصوم تر شده بود...زیبا تر شده بود
می ترسم
می ترسم همه اینها خیال باشه...یا آخرین بار...از حرفایی که می گن آخرین بار ها...
اومدیم خونه..ازم خواست ببرمش حمام...
خواستم باهاش تو حمام باشم کمکش کنم اما مانع ام شده...
رفتم آشپز خونه تا غذای خوبی براش بپزم تا قوای از دست رفتشو به دست بیاره....
..
تق~
.....
همه چیز یهو سقوط کرد...
این صدا...
چاقو از دستم افتاد و تند به سمت حمام دیودم و درشو باز کردم..
نه...
ننهه...
نههه... ننهههه...نننهههه ..جیمیننننننن!!!!
تو نمی تونی منو این طوری ترک کنییی
نههههههههههههههههههههههههههههههههههه............
𝒌𝒐𝒐𝒌𝒎𝒊𝒏
𝑴𝒐𝒎𝒆𝒏𝒕𝒔 𝒇𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓 𝒕𝒉𝒂𝒏 𝒚𝒐𝒖 𝒕𝒉𝒊𝒏𝒌 𝒂𝒓𝒆 𝒉𝒂𝒑𝒑𝒆𝒏𝒊𝒏𝒈
~𝑰 𝒉𝒐𝒑𝒆 𝒚𝒐𝒖 𝒆𝒏𝒋𝒐𝒚𝒆𝒅 𝒊𝒕 𝒔𝒆𝒆 𝒚𝒐𝒖